جدول جو
جدول جو

معنی نعم کردن - جستجوی لغت در جدول جو

نعم کردن
(عَ گُ سَسْ تَ)
اجابت کردن. رجوع به نعم شود:
ور بدین حاجتم نعم نکنی
نعم من ز بخت لا باشد.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
کوبیدن چیزی، کنایه از رام کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ تَ)
خوش گذراندن. به ناز و نعمت زندگی کردن. در خوشی و آسایش و نعمت زیستن:
هزار سال تنعم کنی بدان نرسد
که یک زمان به مراد کسیت باید بود.
سعدی.
مباش ازبهر روزی مضطرب، بنشین تنعم کن
که از نان خوردن افتاده ست دندانی که جنبیده.
مخلص کاشی (از آنندراج).
رجوع به تنعم ودیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(ظَ کَ دَ)
تسمیه. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نام دادن. نام نهادن. نامیدن. اسم گذاشتن. نام گذاردن:
ورا پادشه نام طلحند کرد
روان را پر از مهر فرزند کرد.
فردوسی.
یکی کاخ بد کرده زندانش نام
همی زیستند اندر آن شادکام.
فردوسی.
جهاندار نامش سیاوخش کرد
بدو چرخ گردنده را بخش کرد.
فردوسی.
نام قضا خرد کن و نام قدر سخن
یاد است این سخن ز یکی نامور مرا.
ناصرخسرو.
این که می بینی بتانند ای پسر
کرد باید نامشان عزی و لات.
ناصرخسرو.
هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز
شاهان جهان نام کنندش سفر فتح.
مسعودسعد.
و آن را ثبات عزم وحسن قصد نام نکنند. (کلیله و دمنه).
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن.
نظامی.
به عالم هر کجا درد و غمی بود
بهم کردند و عشقش نام کردند.
عراقی.
لب میگون جانان جام درداد
شراب عاشقانش نام کردند.
عراقی.
اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای
یکی وزیر و یکی را امیر نام کنی.
ابن یمین.
کسی کو را تو لیلی کرده ای نام
نه آن لیلی است کز من برده آرام.
وحشی.
، نامزد کردن:
چو گشتاسب می خورد برپای خاست
چنین گفت کای شاه باداد و راست
کنون من یکی بنده ام بر درت
پرستندۀ افسر و اخترت
گر ایدون که هستم ز آزادگان
مرا نام کن تاج و تخت کیان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(عِ گَ کَ دَ)
توصیف و تعریف کردن. ستایش کردن:
مکن نعتش بدانگونه که ذاتش منفعل گردد
چنان کز کمترین قصدی بگاه فعل ذات ما.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عِ گَ دَ)
سرودن. شعر گفتن:
نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب
تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان.
فرخی.
صفت خواجه همی نظم کنم من به مدیح
نکنم ز آنچه بگفتم به خدا استغفار.
ناصرخسرو.
ولی نظم کردم به نام فلان
مگر بازگویند صاحبدلان.
سعدی.
، به رشته کشیدن:
درّ همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مرّ به اشعار خویش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(عَ کَ دَ)
نعل بستن. نعل کوبیدن. نعل را بر سم ستور استوار ساختن. نعل زدن.
- خر کریم را نعل کردن، رشوه دادن. به قاضی یا حاکم و فرمانروا رشوه دادن
لغت نامه دهخدا
(عُ رَ کَ / کِ دَ)
تلیین. لینت دادن. لینت بخشیدن: و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مطیع و فرمانبردارکردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، ملایم ساختن. آرام کردن. (ناظم الاطباء) :
بشد منذر و شاه را کرد نرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.
فردوسی.
چه کنم گر سفیه را گردن
نتوان نرم کردن از داشن.
لبیبی.
، رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن:
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
به جوانی و به زور و هنر خویش مناز.
لبیبی.
بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را
در این مقام همی نرم و رام باید کرد.
ناصرخسرو.
- نرم کردن گردن، منقاد و مطیع کردن:
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرم تر از دخ.
شاکر بخاری.
گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است
بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر.
فرخی.
همچنین باد کار او که مدام
نرم کرده زمانه را گردن.
فرخی.
نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94).
کی نرم کند جز که به فرمان روانش
این شیر به زیر قدمت گردن و یالش.
ناصرخسرو.
، ادب کردن. رام کردن: تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. (قابوسنامه).
، خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن:
نرم کرد آن غم درشت مرا
در جگر کار کرد و کشت مرا.
نظامی.
، سابیدن. سحق، پست کردن. یواش کردن.
- نرم کردن آواز، به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن:
نرم کن آواز و گوش هوش به من دار
تات بگویم چه گفت سام نریمان.
ناصرخسرو.
، خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن:
به فر کیی نرم کرد آهنا
چو خود و زره کرد و چون جوشنا.
فردوسی.
، صلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن.
- نرم کردن دل:
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن.
فردوسی.
به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار
به درم نرم کنم گر به مدارا نشود.
منوچهری.
، آبکی کردن. آب لمبو کردن:
نرم کردستیم و زرد چو زردآلو
قصد کردی که بخواهیم همی خوردن.
ناصرخسرو.
- نرم کردن اعضا و مفاصل،: و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه).
حکیمی بازپیچانید رویش
مفاصل نرم کرد از هر دو سویش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از نم کردن
تصویر نم کردن
رطوبت رسانیدنکمی آب زدن: (نم کردن تنباکو -2. {تملق گفتنمجیزگفتن، زیر سرگذاشتن رفیقه برای تمتع از وی
فرهنگ لغت هوشیار
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
نرم ساختن، یانرم کردن شکم. شکم را روان کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نعل کردن
تصویر نعل کردن
نعل زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
((نَ کَ دَ))
آرام کردن، کوبیدن، له کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
لتليينٍ
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
Soften
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
adoucir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
zmiękczyć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
使变软
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
نرم کرنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
ทำให้อ่อนลง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
לרכך
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
柔らかくする
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
kupunguza ugumu
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
смягчать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
부드럽게 하다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
yumuşatmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
melembutkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
নরম করা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
amolecer
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
ammorbidire
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
ablandar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
erweichen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
verzachten
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
пом'якшувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نرم کردن
تصویر نرم کردن
नरम करना
دیکشنری فارسی به هندی