خوش گذراندن. به ناز و نعمت زندگی کردن. در خوشی و آسایش و نعمت زیستن: هزار سال تنعم کنی بدان نرسد که یک زمان به مراد کسیت باید بود. سعدی. مباش ازبهر روزی مضطرب، بنشین تنعم کن که از نان خوردن افتاده ست دندانی که جنبیده. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنعم ودیگر ترکیبهای آن شود
خوش گذراندن. به ناز و نعمت زندگی کردن. در خوشی و آسایش و نعمت زیستن: هزار سال تنعم کنی بدان نرسد که یک زمان به مراد کسیت باید بود. سعدی. مباش ازبهر روزی مضطرب، بنشین تنعم کن که از نان خوردن افتاده ست دندانی که جنبیده. مخلص کاشی (از آنندراج). رجوع به تنعم ودیگر ترکیبهای آن شود
تسمیه. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نام دادن. نام نهادن. نامیدن. اسم گذاشتن. نام گذاردن: ورا پادشه نام طلحند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد. فردوسی. یکی کاخ بد کرده زندانش نام همی زیستند اندر آن شادکام. فردوسی. جهاندار نامش سیاوخش کرد بدو چرخ گردنده را بخش کرد. فردوسی. نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. این که می بینی بتانند ای پسر کرد باید نامشان عزی و لات. ناصرخسرو. هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز شاهان جهان نام کنندش سفر فتح. مسعودسعد. و آن را ثبات عزم وحسن قصد نام نکنند. (کلیله و دمنه). سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. به عالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی. لب میگون جانان جام درداد شراب عاشقانش نام کردند. عراقی. اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی وزیر و یکی را امیر نام کنی. ابن یمین. کسی کو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام. وحشی. ، نامزد کردن: چو گشتاسب می خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه باداد و راست کنون من یکی بنده ام بر درت پرستندۀ افسر و اخترت گر ایدون که هستم ز آزادگان مرا نام کن تاج و تخت کیان. فردوسی
تسمیه. (دهار) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). اسما. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). نام دادن. نام نهادن. نامیدن. اسم گذاشتن. نام گذاردن: ورا پادشه نام طلحند کرد روان را پر از مهر فرزند کرد. فردوسی. یکی کاخ بد کرده زندانْش ْ نام همی زیستند اندر آن شادکام. فردوسی. جهاندار نامش سیاوخش کرد بدو چرخ گردنده را بخش کرد. فردوسی. نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. این که می بینی بتانند ای پسر کرد باید نامشان عزی و لات. ناصرخسرو. هست این سفر فتح و چو آئی ز سفر باز شاهان جهان نام کنندش سفر فتح. مسعودسعد. و آن را ثبات عزم وحسن قصد نام نکنند. (کلیله و دمنه). سلیمانم بباید نام کردن پس آنگاهی پری را رام کردن. نظامی. به عالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. عراقی. لب میگون جانان جام درداد شراب عاشقانش نام کردند. عراقی. اگر دو گاو به دست آوری و مزرعه ای یکی وزیر و یکی را امیر نام کنی. ابن یمین. کسی کو را تو لیلی کرده ای نام نه آن لیلی است کز من برده آرام. وحشی. ، نامزد کردن: چو گشتاسب می خورد برپای خاست چنین گفت کای شاه باداد و راست کنون من یکی بنده ام بر درت پرستندۀ افسر و اخترت گر ایدون که هستم ز آزادگان مرا نام کن تاج و تخت کیان. فردوسی
سرودن. شعر گفتن: نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی. صفت خواجه همی نظم کنم من به مدیح نکنم ز آنچه بگفتم به خدا استغفار. ناصرخسرو. ولی نظم کردم به نام فلان مگر بازگویند صاحبدلان. سعدی. ، به رشته کشیدن: درّ همی نظم کنم لاجرم بی عدد و مرّ به اشعار خویش. ناصرخسرو
سرودن. شعر گفتن: نامه نویسد بدیع و نظم کند خوب تیغ زند نیک و پهنه بازد و چوگان. فرخی. صفت خواجه همی نظم کنم من به مدیح نکنم ز آنچه بگفتم به خدا استغفار. ناصرخسرو. ولی نظم کردم به نام فلان مگر بازگویند صاحبدلان. سعدی. ، به رشته کشیدن: درّ همی نظم کنم لاجرم بی عدد و مرّ به اشعار خویش. ناصرخسرو
تلیین. لینت دادن. لینت بخشیدن: و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مطیع و فرمانبردارکردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، ملایم ساختن. آرام کردن. (ناظم الاطباء) : بشد منذر و شاه را کرد نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم. فردوسی. چه کنم گر سفیه را گردن نتوان نرم کردن از داشن. لبیبی. ، رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن: کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. لبیبی. بدین لگام و بدین زینت نفس بدخو را در این مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. - نرم کردن گردن، منقاد و مطیع کردن: روی مرا هجر کرد زردتر از زر گردن من عشق کرد نرم تر از دخ. شاکر بخاری. گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. همچنین باد کار او که مدام نرم کرده زمانه را گردن. فرخی. نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94). کی نرم کند جز که به فرمان روانش این شیر به زیر قدمت گردن و یالش. ناصرخسرو. ، ادب کردن. رام کردن: تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. (قابوسنامه). ، خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن: نرم کرد آن غم درشت مرا در جگر کار کرد و کشت مرا. نظامی. ، سابیدن. سحق، پست کردن. یواش کردن. - نرم کردن آواز، به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن: نرم کن آواز و گوش هوش به من دار تات بگویم چه گفت سام نریمان. ناصرخسرو. ، خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن: به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا. فردوسی. ، صلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن. - نرم کردن دل: به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن. فردوسی. به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود. منوچهری. ، آبکی کردن. آب لمبو کردن: نرم کردستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن. ناصرخسرو. - نرم کردن اعضا و مفاصل،: و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه). حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی
تلیین. لینت دادن. لینت بخشیدن: و توت ترش طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و اگر چکندر بپزند و به آبکامه و روغن زیت چون آچاری سازند و پیش از طعام بخورد طبع را نرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و طبع را نرم باید کرد به حبی که از صبر و مصطکی و رب السوس سازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، مطیع و فرمانبردارکردن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، ملایم ساختن. آرام کردن. (ناظم الاطباء) : بشد منذر و شاه را کرد نرم بگسترد پیشش سخنهای گرم. فردوسی. چه کنم گر سفیه را گردن نتوان نرم کردن از داشن. لبیبی. ، رام کردن. ریاضت دادن. فرهختن: کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز به جوانی و به زور و هنر خویش مناز. لبیبی. بدین لگام و بدین زینْت نفس بدخو را در این مقام همی نرم و رام باید کرد. ناصرخسرو. - نرم کردن گردن، منقاد و مطیع کردن: روی مرا هجر کرد زردتر از زر گردن من عشق کرد نرم تر از دُخ. شاکر بخاری. گر که خدای شاه جهان خواجه بوعلی است بس گردنا که او بکند نرم چون خمیر. فرخی. همچنین باد کار او که مدام نرم کرده زمانه را گردن. فرخی. نگاه باید کرد تا احوال ایشان هرچه جمله رفته است و میرود در عدل... و نرم کردن گردن ها. (تاریخ بیهقی ص 94). کی نرم کند جز که به فرمان روانش این شیر به زیر قدمت گردن و یالش. ناصرخسرو. ، ادب کردن. رام کردن: تاپیش از آن که دست زمانه تو را نرم کند خود به چشم عقل اندر سخن من نگری. (قابوسنامه). ، خرد کردن. درهم کوفتن. فروکوبیدن: نرم کرد آن غم درشت مرا در جگر کار کرد و کشت مرا. نظامی. ، سابیدن. سحق، پست کردن. یواش کردن. - نرم کردن آواز، به ادب و آهستگی سخن گفتن. دست از بانگ و عربده کشیدن: نرم کن آواز و گوش هوش به من دار تات بگویم چه گفت سام نریمان. ناصرخسرو. ، خمیر کردن. از سفتی و سختی درآوردن: به فر کیی نرم کرد آهنا چو خود و زره کرد و چون جوشنا. فردوسی. ، صلح دادن. (ناظم الاطباء). مهربان کردن. بر سرمهر آوردن. - نرم کردن دل: به من ای پسر گفت دل نرم کن گذشته مکن یاد و دل گرم کن. فردوسی. به مدارا دل تو نرم کنم آخر کار به درم نرم کنم گر به مدارا نشود. منوچهری. ، آبکی کردن. آب لمبو کردن: نرم کردستیم و زرد چو زردآلو قصد کردی که بخواهیم همی خوردن. ناصرخسرو. - نرم کردن اعضا و مفاصل،: و از روی طلب اندر دانستن تیر و کمان چند منفعت ظاهر است، ریاضت توان کرد به وی اعصاب را قوی کند و مفاصل را نرم کند و فرمانبردار گرداند. (نوروزنامه). حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان
اسم گذاشتن نام دادن تسمیه: بعالم هر کجا درد و غمی بود بهم کردند و عشقش نام کردند. (عراقی)، نامزدکردن مقرر کردن: گرایدون که هستم زآزادگان مرا نام کن تاج وتخت کیان